15. خرداد 1395 - 9:31   |   کد مطلب: 19295
تقدیم به کودکان کار
من اینجا بس دلم تنگ است
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم. تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم. پس از یک جستجوی نقره ای، در کوچه های آبی احساس، تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم.

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم. تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم. پس از یک جستجوی نقره ای، در کوچه های آبی احساس، تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم. چه سنگین گذشت عصر بارانی ام؛ گویی نوازش نمی کرد باران، صورتم را، گریه ام، فریادم؛ تنها سکوتی بود تا حرف‌هایم در بستری از بغض بخوابند. آرام می آیی! به شیوه‌ی نسیم، در گندم زار عشق، راز ناشکفته شبنم را بر حریر دلم جاری می کنی. روزها تمام ابرهای اندوه در چشم تو اَند اما نمی بارند. دستان کوچکت بوی غریبی می دهد، نگاه تو ترانه ای گمشده در گذشت تمام لحظه های زندگی است. از نگاهت سپیده می بارد، شبی از لحظه‌های تنهایی قلبت را ستاره باران می کنی؟ می خواهم جست‌وجو کنم نامت را در میان تمام آدم‌های شهر، شاید پیوندی بین تو و دنیایی که تو را گم کرد، پیدا شود. روزهایت را به گیسوان شب گره می‌زنی و از پس پنجره‌ی تنهایی به آسمانی نگاه می‌کنی که ستاره‌ی بخت تو را در میان شلوغی های این زمانه گم کرد. دلت دیدار می‌خواهد، مانند تمام کودکانی که عشق را در آغوش می‌کشند و لبخند را به لب جاری می‌کنند. این روزها دلت برای آغوش گرم خانواده تنگ شده، اما تو نرم نرمک میدوی در این کوچه غربت دیده‌ی تنهایی. بقچه‌ی دلت را که باز می‌کنی، راوی قصّه‌ی پرغصه‌ای می‌شوی که قاصدک کودکی‌ات را بر دستان فراموشی باد می‌سپارد. در چشمان تو آینه های نجیبی ست، مانده در غربت. در صدایت احساس غریبی ست، مانده در غربت.  غروب را به دیوار زندگی تماشا می‌کنی و در هاله‌ای از عشق به انتظار خوشبختی می‌نشینی و ساز زندگی‌ات با درد می‌نوازد. اینجا نام تو در میان غزل‌های دلتنگی جاری می‌شود. مانند تمام کودکان، دوست داری رقص شاپرک‌ها را بهانه‌ای برای بازی‌های کودکانه‌ات کنی، اما شقایق‌های پلاسیده‌ای را در دست می‌گیری، می‌خواهی آن را به تمام مردم شهر بدهی؛ اما کسی به دستان کوچکت حتی نگاه هم نمی‌کند. این روزها در میان کوچه پس کوچه‌های زندگی، کودکان مهتاب را می‌بینی با دستانی گرم و کوچک، لبخندهایی بس فراموش نشدنی. کسی آنان را به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد. کسی به فکر باغچه‌ی تنهایی آن کودکان نیست که از خاطراتی سبز تهی می شود. تا نبض خیس صبح دلم گرفته است. دلم عجیب گرفته است برای لبخندهای کودکی که دستانش پر از دلتنگی، پر از بی‌تابی و تنهایی می‌شود.

فاطمه کاظمی

 

دیدگاه‌ها

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

دیدگاه شما

آخرین اخبار