بهسختی فارسی حرف میزند، بیشتر جملاتش را ترکی میگوید. اصالتا اهل یکی از روستاهای کبودراهنگ هستند. اما حالا در یکی کوچههای پر از جمعیت منطقه دیزج همدان زندگی میکنند. خاطرات زیادی از “علیرضا” به یاد ندارد چون وقتی رفت تنها ۱۳ سالش بود! سه سال بعد یعنی سال ۱۳۶۵ به او و پدرش گفتند علیرضا شهید شده اما پیکرش را پیدا نکردهاند، میتوانند برای پسرشان مراسم یادبود بگیرند.
اما حالا قطعا خاطرات زیادی از این ۳۶ سال انتظار دارد! روزها و شبهایی که هر روز و شبش به اندازه یک عمر گذشته! پدرش انتظار را تاب نیاورد و خود را زودتر به علیرضا رساند اما مادر هنوز هم چشمش به در مانده و با بغض در گلو خفته آرام آرام سخن میگوید!
یکی از افراد حاضر در جمع ترکی به مادر علیرضا میگوید این دوستان امروز آمدهاند اینجا تا برای شما تولد بگیرند. انگار خجالت میکشد، چادرش را جلوی صورتش میگیرد و با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکند.
در همین لحظات امام جمعه شهر هم از راه میرسد و بیتکلف شروع میکند به ترکی حرف زدن با مادر علیرضا. چند نفر کیک تولد و کادوهایی که برای مادر تهیه کردند را آماده میکنند و میآورند. دامادش کیک را جلوی مادر میبرد تا شمعها را فوت کند. باز هم خجالت میکشد. اما بالاخره فوت میکند. جمع حاضر هم دست میزنند و هم صلوات میفرستند. بعد یکی یکی کادوها را باز کرده و تقدیم مادر میکنند. چادر نماز، چادر مشکی، روسری، کیف، کفش و…. از جمله کادوهایی است که بچههای مبتکر این کار تهیه کردهاند.
امام جمعه کار دارد و باید زودتر برود. بعد از خوردن کیک و میوه همه بلند میشوند که بروند. امام جمعه که میرود تازه شهردار و نماینده مجلس از راه میرسند. گروهی دوباره با این دو نفر داخل خانه میشوند و تولد با خاطرهگویی آقای نماینده ادامه مییابد….
او حالا ۷۹ ساله شده، از ۴۳ سالگی منتظر آمدن علیرضاست اما حتی پلاکی از او هم برای مادر نیاوردهاند. اگر علیرضا میبود حتما برای تولد مادرش سنگ تمام میگذاشت!
راستش این اعداد تمام فکرم را به خود مشغول کرده. ۱۳ سالگی، ۷۹ سالگی، ۴۳ سالگی، ۳۶ سال، ۳۶۵ روز ضربدر ۳۶، ۲۴ ساعت، ۵۲ هفته، یک عمر و….
راستی کسی میداند این اعداد در یک معادله چندمجهولی جا خواهند شد!؟ اصلا کسی میتواند این معادله را حل کند!؟ و….
روحت شاد شهید “علیرضا زارعی” ۱۳ ساله و تولد ۷۹ سالگی مادرت مبارک.
یادداشت از مهرداد حمزه
انتهای پیام/
دیدگاه شما