11. اسفند 1395 - 7:49   |   کد مطلب: 21812
متن ادبی/فاطمه کاظمی
بوی عصمت
آفتاب نمی‌تابد، دل‌ها نمی‌تپد، آسمان بغض می‌کند. چشمان غمگین زینب، دیگر لبخند مادر را نمی‌بیند.

باران غربت‌زده عشق که از راه می‌رسد، غریبه‌ای از کوچه‌های پریشان مدینه تو را می‌خواند.

 لختی نگاه کن! سنگ‌ها بر سوگ تو توبه می‌خوانند، در غروبی که مهتاب نگاهت را به آسمان بی‌تاب سپردی.

بغض بی‌وقفه آسمان، دیگر مجالی به واپسین نفس‌هایم نمی‌دهد.

دلم را روانه نگاهت می‌کنم، اما به کدام حبس ابد محکوم کرده‌ای مرا که مرهمی برای دردهایم نمی‌یابم؟ به کدام دیار عشق فراخوانده‌ای مرا که غریبانه، غریب مانده‌ام. شاید فراموش کرده‌ای غریبه‌ای را که گم‌کرده است چشمان زیبای مادر را.

دیریست که سجاده‌ی پرمهر دلت، مرا به دورترین نقطه‌ای از جهان تبعید کرده است. آنجا که پردیس سبز بهشت در نگاهت معنا پیدا می‌شود و دست‌هایت؛ امان از دست‌هایی که آغاز جهان است. جهانی که بی تو بودن را ماتم گرفته است.

برخیز بانو!

برخیز و فانوس عشق را در خانه‌ی ماتم‌زده‌ی علی (ع) برپا کن. برخیز و ققنوس وار، زخم‌های عمیق دلم را که آکنده از رنج بی تو بودن است، التیام‌بخش. دلم را گره می‌زنم بر یاس‌های بی‌نشانی که بوی تو را می‌دهد، بر سجاده‌ای که مروارید نگاهت را بر آن دوخته‌ای، بر ضریح بی‌نشانی که غریبانه در میان شقایق‌ها خفته‌ای.

لبخند بزن! لبخند بزن که اشهد أن نام تو آرامش است و اشهد أن بی تو حرام. حال کوچه‌های مدینه بی تو بودن را اشک می‌ریزد تا آن روز که مهتاب بر آسمان غربت‌زده‌ی تنهایی، عاشقانه ظهور کند.

اللهم عجل لولیک الفرج

دیدگاه شما

آخرین اخبار