به گزارش ملایریها، مردمان کهکدان در استقبال از مسافری که 29 سال از شهرو دیار ما دور بود آمده اند با انگیزه و شور خاص از سامن همراه شدند از ملایر طواف شهید و استقبال شروع شد همه آمده اند گروهی بازگشت غرور آفرین را تبریک می گفتن گروهی لباس سیاه و ناراحت بودند به علت ظلم و ستمی که ناجوان مردانه به شهیدان شده . در نگاه کلی شهدا افتخار ایران زمین در عرصه جهانی و ملی هستند. نام یاد شهدای عزیز وجابر شیرزادی در برگ زرین تاریخ ایران ثبت خواهد شد . مادران بزرگوار در استقبال شهید گلاب و اسپند اورده بودند و با افتخار به او خوش امد می گفتند این شهید عزیز کسی بود که تصمیم به هنگام گرفت و سنگر معلمی را رها و به سنگری که در ان زمان مهمتر بود یعنی دفاع از تمامیت ارضی کشور رهسپار شد . او با شور اشتیاق به سنگر جبهه ها برای حفظ امنیت ایران عزیز رفت و عاقلانه تصمیم گرفت و عاشقانه شهید شد حتی با دست خالی هم مقاومت کرد تسلیم نشد. درود خدا بر این شهید عزیز(جابر شیرزادی) جابر عزیزم سلام؛ خيلي منتظرت بودم ، تا بيايي و موهاي سياه و پر پشتت را شانه كنم . شبنم نگاهم در آستانه منزل طواف ميكرد تا بار ديگر رخ زيبايت را به تماشا بنشيند و مانند كودكي برايت لالايي بخوانم ، لالايي هايي كه هر شب با آنها مي خوابيدي و من صورت زيبايت را بوسه باران مي نمودم . راستي هنوز حرارت و گرماي لذت بخش آن بوسه ها را حس مي كنم با همان طراوت و تازگي .روزهاي نوجواني تو همچون موسيقي عشقي است كه تار و پود وجودم را در خود غرق كرد و طنين خوش آن در مشام جانم آرامش بخش بود ، تو راه مي رفتي و من لذت می بردم، تو درس مي خواندي و من شوق ، تو نمره مي گرفتي و من بال در مي آوردم . تو شاگرد ممتاز مي شدي و من سرافراز ... تو مي خنديدي و من اشك شوق می ریختم... بهار 24 سالگي ، شور رفتن را در تو پروراند ، هنوز به ديدن چشمان مشكي تو عادت نكرده بودم ، هنوز رخ زيبايت را يك دل سير نديده بودم و هنوز در بي حضوري تو كنج خانه را به جستجو نرفته بودم كه لباس خوش رزمي پوشيدي چقدر بزرگ شده بودي . با خودم گفتم اين جابرمن است ، همان فرزند با حيا و مودب من است كه امروز همچو شمشادهاي اين ميهن براي فروزان نمودن مشعل انقلاب و براي شاد كردن دل عارف مهربان جماران راهي جبهه مي شود . چقدر بزرگ بودي در پيش چشم من ای پسرم...رفتي و رفتي و رفتي ، چه رفتني پس از نبود تو قد خميده ام شكست . سالها در انتظارت بودم اما از يوسف من خبري نشد .. هر بار به انتظار ديدنت حياط را آب و جارو مي كردم اما نشاني از تو نشد ، نشاني از لبخند و مهر و صفايت ... سالها در ياد بودي كه در ستاره باران زمين آسماني روستایم کهکهدان – گلزار شهدا - ساخته بودم مي رفتم و ناله ميكردم ، ياد بودي در كنار ياران مولايم حسين (ع) ، همان ياراني كه در وصيت نامه خود نوشتي مرا در جوار همرزمانم ، مجید،محمد، ... دفن كنيد و عجيب بود كه اين خواسته تو رنگ حقيقت گرفت و من هم در كنار آنان براي تو مويه ميكردم ...
امروز پس از 29 سال آمدي ، خوش آمدي ، صفا آوردي . امروز همان گونه كه خواستي بدون غسل و كفن به خاك مي سپارمت همچون مولايت حسين (ع) ، مرور مي كنم وصيت نامه ات را كه گفتي من از دنیا با همه زرق و برقش فرار مي كنم تا به دانشگاه جبهه بروم ، امروز مرور مي كنم كه با لالايي هاي من چقدر آرام مي خوابيدي همچون امروز ، چقدر سبكبال بودي همچون امروز ، چقدر چهره ات با لبخند زيبا بود اما حيف كه امروز پدرت در مراسم تشیع تو نيست تا ببيند كه چهره ات پر از لبخند است ، يا اصلاً چهره اي داري كه با لبخند قشنگ شود . اما در بهشت به استقبالت می ایدو در سدره المنتهي پي جويت مي شود ... آخر پدرت در روزگار قحطي جابر در شبهاي سرد و سست بي تو دنيا را به اهلش سپرد و در فراق تو در جوار پدرش آرام گرفت و افسوس امروز نيست تا يك بار ديگر پيكر جوان عزیزش را همان گل تازه غنچه اش را در بغل بگيرد و يك دل سير گريه كند ... جابر جانم قربان صداقتت .خوش آمدي صفا آوردي .
محمد فتحی می ابادی
دیدگاه شما