به گزارش ملایریها؛ ستون لشکر بودند؛ دو خورشید در یک آسمان و دو روح در یک بدن. روزهای سخت جنگ، فرصت آشناییشان بود و "رمضان" میعادگاه عاشقی.علیرضا چند سالی بزرگتر بود، اما حبیبالله در هوش و قدرت مدیریت چیزی از او کم نداشت. یکی فرمانده بود و دیگری جانشین.
هم محلی بودند؛ بچه شهر عاشورایی "مّریانّج"؛ زادگاه شیرمردان و قهرمانان لشکر انصار. شهری کوچک با دلهایی بزرگ و مردمانی با سخاوت مثالزدنی و شجاعت و بصیرت کمنظیر.
محجوب و کمحرف بود و همین ویژگی با چهره مهتابی و موهای بورش از او رزمندهای دوست داشتنی ساخته بود. حبیب محبوب بچههای سپاه بود و نورچشمی فرماندهان لشکر 27 محمدرسولالله(ص).
پدرش کشاورز بود. پیرمردی ساده و با خدا. «شانزده ساله مراد» بود و مادر برای آمدنش، نذرهای فراوان کرده بود. حبیب، چشم و چراغ خانه و رروح گرم سنگر جبههها بود.
دوم خرداد 1341 متولد شد. از همان کودکی، آثار هوش سرشار در او دیده میشد. نوجوانی را با مبارزت انقلابی سپری کرد و با اینکه دانشآموز دبیرستانی بود در برابر گروههای انحرافی ایستاد.
با آغاز جنگ تحمیلی به یاری امام(ره) شتافت و در خط مقدم نبرد قرار گرفت. مدتی از حضورش در جبهه نگذشته بود که به فرماندهی گردان مسلم بن عقیل(س) لشکر 27 محمد رسولالله(ص) منصوب شد.
برای آزادسازی خرمشهر در عملیات بیت المقدس، زحمت بسیار کشید تا جایی که به گفته "علی اصغر حاجی بابایی" از رزمندگان دوران دفاع مقدس، گردان تحت فرماندهی حبیبالله مظاهری برای فتح بخشی از ارتفاعات حساس و مهم منطقه دهلران تا آنجا مقاومت کرد که پای بیشتر آنها در سه ردیف میدان مین از دهانه پوتین قطع شد.
او میافزاید: «با اینکه حبیب، جوان بود، اما حاج احمد متوسلیان به او اعتماد داشت و در آزادسازی خرمشهر، چشم امیدش به او بود. گردان مسلم بن عقیل(ع)، نخستین گردانی بود که در مرحله اول عملیات بیتالمقدس از پشت به گردان تانکهای زرهی دشمن حمله کرد و موفق شد آنها را شکست دهد».
حبیب در خرمشهر، رزم جانانهای از خود به یادگار گذاشت و زخمی شد. پیکر بیرمقش داخل کانال افتاد و غم و اندوه بر دل بچههای لشکر نشست.
در آن شرایط سخت، امکان برداشتن پیکر نبود؛ مفقودالاثر شد و عکسهایش را بر در و دیوار زادگاهش زده و برایش مزاری ساختند.
سه هفته بعد وقت نمازصبح، زمزمهای در سپاه همدان پیچید: «حبیب برگشته؛ شهید نشده». همگی به طرف نمازخانه دویدند. با همان چهره شاداب و آرام همیشگی دست به قنوت بلند کرده بود و زمزمه "ربّنایش" دل را میلرزاند.
سلام که داد؛ پرسیدند: «مگر شهید نشدی»؟ با خنده گفت: «هنوز وقتش نرسیده». یک ماهی گذشت تا به آرزویش رسید.
تابستان بود و گرمای بالای 50 درجه بیابان "کوشک" با عطش ماه رمضان درآمیخته بود. عملیات سختی بود. برای بچههای همدان، تحمل این همه گرما کار آسانی نبود. نیروها در قالب سه گردان «نصر»، «فتح» و «خندق» به خط شدند.
با رمز "یا صاحب الزمان(عج)" به خط زدند؛ شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان. رزمی عجیب در بیابان «کوشک» و غرب جاده اهواز ـ خرمشهر. بچههای همدان و تیپ «ثارالله» به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی یکی شدند.
رزم سختی بود. آنقدر سخت که جعفر مظاهری، فرمانده گردان خندق در عملیات رمضان در خاطراتش آورده است: «کفگیر ته دیگ خورده بود. گردان ما گردان آخر بود نه معاون داشتیم و نه نیروی همراه، برخلاف دو گردان دیگر. خدا میداند که خاکریز در آسمان میرقصید و گویی زمین و زمان با هم میلرزیدند. کسی جرأت نمیکرد لحظهای سرش را بالا بیاورد.
یک دفعه صورت مهربان حبیب در قاب نگاهم نشست. سر و ضع خاکی و نگاه صمیمیاش تا هنوز به وجودم گرمی میدهد. مثل اینکه ماهها باشد همدیگر را ندیده باشیم؛ همدیگر را در آغوش کشیدیم. پرسیدم حبیب جان چه خبر؟ حاج بابا(علیرضا حاجی بابایی) کجاست؟ آرام و کسل گفت: خبر درستی ندارم، اما میگویند شهید شده!».
علیرضا که پر کشید؛ گویی نیمی از وجودش را گم کرد. دلتنگیاش، اما خیلی دوام نیاورد. رمضان فرصت عروج حبیبالله بود. فرمانده 20 ساله لشکر 27 . پیکرش بار دیگر داخل کانال ماند، اما اینبار نه یک ماه بعد که هرگز برنگشت.
حالا همه سر مزارش فاتحه میخوانند. مزاری خالی در کنار یار و همراه و همرزم همیشگیاش علیرضا. دو روح بودند در یک بدن. دو دلاور در یک کالبد.
علیرضا متولد 1335 بود و از جوانی با مبارزات انقلابی همراه شد. معلم بود و درس عشق میداد در "حبشی"، روستایی محروم در اسدآباد. جنگ که شروع شد به عضویت سپاه درآمد.
سراسر وجودش غرق در اخلاص و ادب بود. با اینکه از خانواده متمکنی بود، اما متواضع بود. همرزم او سردار رضا میرزایی میگوید: «شهید حاجی بابایی دوستان را به خواندن خطبه همام نهج البلاغه توصیه میکرد. مخصوصا آن فراز از خطبه که مربوط به تواضع بود؛ تکرار میکرد».
همرزم دیگر او سردار جعفر مظاهری میگوید: «شهید حاجی بابایی را در حال قرائت قرآن دیدم که مدام اشک میریخت و قدری کنجکاو شدم که کدام آیه یا سوره را میخواند که این قدر اشک میریزد. وقتی گوشهایم را به تلاوت آرام او سپردم؛ دیدم که این آیه شریفه را تکرار میکند و میگوید: «ولا تصعر خدک للناس و لا تمش فی الارض مرحا ان الله یحب کل مختال فخور».
علیرضا اسوه ادب و تواضع بود. مردی که مخلصانه پای در مسیر گذاشت و به جبران خدمت برای مردم، اجر و مزدی برای خود نخواست. و صد افسوس حالا نیست تا ببیند که کبر و غرور با برخی چه میکند و بازار خودنمایی چقدر داغ است که حتی یاد و نام شهدا هم در آن معامله میشود.
معلم محبوب سنگر جبهه در عملیاتهای متعدد شرکت کرد تا اینکه در واپسین روزهای تیر 1361 در عملیات رمضان با سمت مسئول محور عملیاتی سرپل ذهاب فرصت وصال یافت.
علیرضا حاجی بابایی و حبیبالله مظاهری، بچه خطه عاشورایی مریانج در رمضان به دیدار معبود شتافتند تا خورشیدی باشند بر سپهر شهادت. خورشیدهایی که حالا با گذشت 38 سال از آن زمان، نامشان و یادشان در خاطر دارالمجاهدین استان همدان میدرخشد.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/
دیدگاه شما