نافع
فرمانداری ویژه ملایر
پایگاه تحلیلی خبری بهارانه

26. مرداد 1396 - 11:36   |   کد مطلب: 23172
گفت‌وگوی خواندنی ملایری‌ها با یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس؛
ارسلان عزیزی: به عشق امام و وطن اسارت را تحمل کردیم/جوانان رهرو شهدا باشند
26 مردادماه سال 1369 روزی خاطره‌انگیز در تاریخ انقلاب اسلامی ایران است؛ روزی که پرستوهای عاشق، آزادگان جنگ تحمیلی به آغوش میهن اسلامی بازگشتند.

به گزارش ملایری‌ها؛ کمتر کسی است که روزهای بازگشت آزادگان را به میهن اسلامی به یاد نداشته باشد هر کوی و برزن و شهر و روستایی در بازگشت آزادگان خوشحال بود.

به مناسبت همین روز خبرنگار ما به سراغ یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس رفته و با وی گفت‌وگوی صمیمی داشته است.

* خودتان را معرفی کنید؟

ارسلان عزیزی هستم متولد سال 1345 در روستای پیروز(پری) ملایر.

* در چه سالی به جبهه اعزام شدید؟

من از 14 سالگی علاقه زیادی به جبهه رفتن داشتم اما به خاطر سن کمم و مخالفت پدر و مادرم مرا به جبهه نمی‌بردند و درنهایت وقتی‌که بالای 15 سال شدم به مادر فشار آوردم تا او را راضی کردم مادرم هم پدرم را راضی کرد که به جبهه بروم و در مهرماه سال 1361 به جبهه اعزام شدم.

* در چه سالی و در کدام عملیات اسیر شدید؟

پس از اعزام من را به خط مقدم نمی‌بردند مدتی پشت جبهه بودم و بالاخره برای در عملیات محرم به خط مقدم رفتنم و در همین عملیات من به همراه 53 نفر از دوستانم از گردان عمار در 25 آبان ماه 1361به اسارت درآمدیم.

* چه مدت در اسارت بودید؟

مدت 7 سال و 9 ماه و چهار روز اسیر بودم.

* در مدت اسارت در کدام زندان‌های عراق بودید؟

ابتدا یک هفته در استخبارات عراق بودیم،  که در آن مدت بچه‌ها را خیلی اذیت می‌کردند. در آن‌یک هفته 100 نفر ز اسرای ایرانی در اتاق 20 متری 100 نفر بودند. ما در آن اتاق نوبتی می‌خوابیدیم .

بعد از یک هفته با ما مصاحبه کردند و ا را به اردوگاه موصل یک بردند. مدت هشت ما ه در این اردوگاه بوده که در آن مدت در محضر حاج‌آقا ابوترابی  سید آزادگان بودم. پس‌ازآن ما را به موصل 3 بردند و پنج سال آنجا بودم  پس‌ازآن مرا  به اردوگاه موصل 2 بردند و تا آخر اسارت در آنجا بودم.

* سال‌های اسارت برای آزادگان خاطرات تلخ و شیرین فراوانی دارد، تلخ‌ترین خاطره شما در آن دوران چیست؟

لحظه‌لحظه اسارت برای من و تمامی اسرا در زندان‌های عراق خاطره است یکی از تلخ‌ترین خاطرات من مربوط به سال 61 است. در آن سال

برای اسرای عراقی در گرگان اتفاقی رخ‌داده افتاده بود و بعثی‌ها به دنبال تلافی آن را بر روی اسرای ایرانی بودند. آن‌ها به دنبال بهانه‌ای بودند و به همین خاطر عکس صدام را پاره کرده و پشت پنجره یکی از آسایشگاه‌ها انداختند و همین بهانه‌ای برای اذیت ایرانی‌ها شد.

این بهانه باعث شد ما را 9 روز بدون آب و غذا در آسایشگاه محبوس کرده و درها را به رویمان بستند حتی آشپزهایمان را هم با ما محبوس کردند. آن روزها به اسرا بسیار سخت گذشت و بسیاری از دوستان دچار ضعف بدنی شدند. ما برای رفع گرسنگی حتی مهر و خمیردندان‌هایمان را هم خوردیم. اسرای ایرانی آب‌هایی که کف آسایشگاه بود را جمع‌آوری کردند و آن برای خوردن جیره‌بندی کرده بودند و به هر نفر هر 24 ساعت 4 یا 5 سی‌سی آب می‌رسید.

بالاخره پس از 9 روز اسرا در آسایشگاه 2 پنجره را شکسته و با میلگردی که از قبل داشتند قفل‌ها را شکستند  ما به داخل حیاط اردوگاه آمدیم. ایرانی‌ها در حیاط آسایشگاه سبزی‌کاری داشتند و پس از آن‌که به داخل حیاط آمدیم از شدت گرسنگی آن سبزی‌ها و علف‌هایی که در حیاط اردوگاه روییده بود را خوردیم. حتی آشپزها غذاهای هفته گذشته را داغ کردند و آن را خوردیم.

بعدازظهر آن روز همه اسرای ایرانی را در حیاط اردوگاه جمع کرند و چند تن از سران عراق برای ما سخنرانی کردند و گفتند چرا شلوغ می‌کنید و شما مهمان ما هستید ما گفتیم اگر ما مهمان شما هستیم پس چرا ما را در آسایشگاه یک هفته محبوس کرده‌اید و به ما غذا نمی‌دهید.  پس‌ازآن یک لشگر هزارنفری به حیاط اردوگاه ریخته با هر وسیله‌ای همچون کابل، سیم، باتوم و چوب شروع به زدن ما کردند و از هزار و 800 نفر اسرای ایرانی بیش از هزار و 500 نفر را زخم کردند.

شهید حجت‌الله جان محمدی از رزمندگان ملایری و اهل روستای  جوراب بود چند نفر  از کسانی همچون من که سنشان پایین بود دور خودش جمع کرده بود و از آن‌ها حافظت می‌کرد و همین امر باعث شد عراقی‌ها بیشتر او را کتک بزنند و یکی از آن‌ها با باتوم روی سرش زد پس‌ازاینکه ما را به داخل آسایشگاه بازگرداندند و شهید جان محمدی حالش بد شد و با سروصدای ما عراقی‌ها آن را به بیمارستان بردند که در مسیر به شهادت رسیده بود.در آن روز 4 نفر از ایرانی‌ها شهید شدند و این تلخ‌ترین خاطره دوران اسارت من است.

* خاطره شیرین چه؟

هرروز 10 نفر را برای نظافت آسایشگاه و حیاط اردوگاه می‌بردند،  یک روز نوبت آسایشگاه ما شد و من به همراه چند نفر از دوستان محوطه را تمیز کردیم. پس‌ازآن به داخل آسایشگاه بازگشتیم و مشغول خوردن غذا بودیم که در آنجا یکی از اسرای اهل تهران که رضا نام داشت و مقداری هم عربی بلد بود  گفت  می‌خواهم سوار ابو محمد شوم. ابو محمد یکی از سربازان عراقی درشت‌هیکل در آسایشگاه ما بود.

رضا آن سرباز عراقی را صدا زد و گفت: من از تو قوی‌تر هستم. ابو محمد، رضا را مسخره کرد و گفت تو از من قوی‌تری!

رضا گفت: بیا امتحان کنیم اگر من تو را بلند کردم از تو قوی‌ترم و اگر تو منو بلند کردی تو از من قوی‌تری.

ابتدا رضا پای ابو محمد را گرفت و کمی فشار آورد.هرچند که اصلانمی توانست او را بلند کند سپس ابو محمد، رضا را بلند کرد رضا گفت: باید من را دور آسایشگاه بچرخانی تا بدانیم تو قوی‌تر هستی

وقتی ابو محمد در حال چرخاندن رضا به دور آسایشگاه بود ما هم شروع به دست زدن کردیم که در آن هنگام یکی از سربازان عراقی به نام حامد وارد آسایشگاه شد و فهیمید که ما ابو محمد را دست گرفته‌ایم درب آسایشگاه را بست و چهار نفر سربازان دیگر را صدا کرد و شروع به کتک زدن ما کردند و هرچند آنجا ما کتک می‌خوردیم اما کلاً در حال خندیدن بودیم و کتک خوردن برای ما شیرین بود.

* شما هنگامی‌که اسیر شدی یک نوجوان 16 ساله بودید و اصل دوران جوانی‌تان را در زندان‌های عراق گذراندید، چگونه این اسارت را تحمل کردید؟

من و تمام اسرای ایرانی ابتدا توکلمان به خدا بود و به عشق امام و میهن اگر صدسال هم اسیر بودیم اسارت را تحمل می‌کردیم. اسارت برای ما یک دانشگاه بود و اسرای ایرانی اتحاد بسیار خوبی باهم داشتند. اگر کسی مریض می‌شد همه باهم برای او دعای توسل و زیارت عاشورا می‌خواندند. بزرگ‌ترها همواره هوای کوچک‌ترها را داشتند.

خود من یک‌بار دل درد شدید گرفتم و علائم همگی نشان از آپاندیس داشت.رزمندگان آسایشگاه با کلی سروصدا عراقی‌ها را خبر کرد و ابتدا من را دکتر آسایشگاه معاینه کرد و من را به بیمارستان فرستادند و در آنجا  هرچقدر از من آزمایش گرفتند گفتند تو مشکلی نداری من وقتی برگشتم متوجه شدم که دوستان  پس از خروج من از در همه آسایشگاه‌ها دعای توسل برگزار کرده بودند. اردوگاه‌ها  حالت معنوی خاصی داشت و همه مقاومت می‌کردند و عشق به کشور و رهبری باعث شد ما اسارت را تحمل‌کنیم.

 

* در چه سالی آزاد شدید؟

در اردوگاه ما اسرای قدیمی را نگهداری می‌کردند و من با دومین گروه از آزادگان در 28 مردادماه 1369 آزاد شدم.

* لحظه‌ای که به ایران بازگشتید چه حسی داشتید؟

هنگامی‌که وارد ایران شدیم ابتدا باورمان نمی‌شد  فکر می‌کردیم خوابیم . ما را بارها در اردوگاه‌ها جابه‌جا کرده بودند و باور برایمان بسیار سخت بود.

* استقبال مردم از شما چگونه بود؟

استقبال مردم روستا از من خیلی عالی بود حتی از روستاهای اطراف هم برای استقبال از من آمده بودند و آزادی اسرا شور و هیچان زیادی به ایرانی‌ها داده بود و همه شاد و خوشحال بودند. پدر و مادرهایی که بچه‌هایشان مفقود بود به دیدن من می‌آمدند و عکس فرزندانشان را به من نشان می‌دادند که آیا آن را دیده‌ام یا نه حتی از زاهدان به دیدن من آمدند.

* چه خاطره‌ای از لحظه آزادی دارید؟

برای اولین بار که پدرم را دیدم فکر کردم پدربزرگم زنده شده است. گفتم پدربزرگم چگونه به دیدن من آمده است که به من بیان کردند که این پدرت است و که خیلی پیر و شک؟سته شده است.

* در مدت اسارت با ایران هم در ارتباط بودید؟

بله چون در اردوگاه صلیب سرخ ما را دیده بود در لیست اسرا قرار داشته و به همین خاطر با نامه ارتباط داشتیم.

* بعد از اسارت چه کردید؟

من درسم را تا فوق‌دیپلم را ادامه دادم و پس‌ازآن در شبکه بهداشت  و در بخش آزمایشگاه مشغول خدمت شدم و  اکنون بازنشسته شده‌ام.

* چه پیامی برای جوانان امروز ایران اسلامی دارید؟

سن 15 تا 25 سالگی عملاً بهترین دوران زندگی هر انسانی برای تعیین سرنوشت است که من در آن دوران در اسارت بودم و آزادگان سختی‌های زیادی در اردوگاه‌های عراقی تحمل کردند.

من به پسر خودم و بعد به جوانان این کشور می‌گویم رهرو شهدا باشند شهدا زحمات برای ما کشیده‌اند. سربه‌زیر باشند و به کشور خدمت کنند تا ایران اسلامی  روزبه رو ترقی کندو هیچ‌گاه ما رویمان به بیگانگان نیفتد.

گفت‌وگو: محمد گل محمدی

 

انتهای پیام/

دیدگاه شما

آخرین اخبار