نمایش 1 - 1 از 1
«داستان عکس» «مَش رحمان» مثل همیشه آفتاب‌نزده از خواب بیدار می‌شود؛ آبی به صورتش می‌زند و می‌رود پی چرای دام‌ها. صدای نفس‌هایش بلند است. کلاهش را روی سرش جابه‌جا می‌کند و زیر لب چیزی می‌گوید. چند دقیقه‌ای نگاهش می‌رود سمت آسمان: خدایا دارد چه اتفاقی می‌افتد؟ 08/17/1396 - 16:39
اشتراک در محروم