«داستان عکس»
«مَش رحمان» مثل همیشه آفتابنزده از خواب بیدار میشود؛ آبی به صورتش میزند و میرود پی چرای دامها. صدای نفسهایش بلند است. کلاهش را روی سرش جابهجا میکند و زیر لب چیزی میگوید. چند دقیقهای نگاهش میرود سمت آسمان: خدایا دارد چه اتفاقی میافتد؟
08/17/1396 - 16:39